سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

تاسوعا فرا رسیده بود و باید عازم سامرا می‌شدیم

دل و چشمم دیگر جدالی نداشتند و همنوا اشک می‌ریختند  

چه سخت بود دور شدن از کربلا

تمامی وجودم تمنا می‌کرد از این رفتن باز مانیم ...

اما تقدیر چنین بود و مجال حضور بیش از سه روز ممکن نبود

عازم سامرا شدیم

در مسیر از ناامنی شهر سامرا گفتند و مشکلات احتمالی پیش رو

قبل از پیاده شدن شهادتین گفتیم و با گامهایی استوارتر به سمت حرم راهی شدیم

مرغ دل خود را به دیوارهای قفس استخوانیش می‌کوبید و بی‌تاب زیارت بود

وارد حرم که شدم و نگاهم به گنبد افتاد دانستم غربت یعنی چه

فدایتان شوم که هیچ کاری برای زدودن گرد غربت از در دیوار حرمتان از من بر نمی‌آمد

و مجال آنقدر تنگ بود که نتوانم به آب دیدگان حرمتان را شست وشو دهم

بوی خدا در هوا پیچیده بود

مرغ دلم به پرواز در آمد و گرداگرد گنبد چرخید و بال به خاکش سود تا عروج کند اما پایش به زنجیر گناه بسته بود و عروج مقدور نبود

نماز زیارت خواندیم و تسلیت گفتیم فرا رسیدن تاسوعا را

دلگویه‌هایم مجال فوران نداشت و باید اعمال را سریع انجام می‌دادیم و در محل قرار با کاروانیان گرد هم می‌آمدیم

پس با چشمانی خیس و دلی شکسته از این که برای زیارت دو امام بزرگوارمان فقط دقایقی فرصت داشتیم راه افتادیم و در حیاط منتظر کاروانیان ایستادیم

چه غریبانه بود سامرا

و دعای فرج مرهمی بود بر این دل پرشکسته

و بارها و بارها با خود این دعا را زمزمه کردم و از وجودش مدد خواستم تا بیاید و این غریبی شیعه را پایان دهد

همه آمدند و با هم از پله‌های سرداب پایین رفتیم پله پله که پایین‌تر می‌رفتیم به عرش خدا نزدیک‌تر می‌شدیم

و خداوند چه شاعرانه آنجا را به نظم کشیده و از سردابی راه به آسمان گشوده است

اجازه خواندن نماز در سرداب را ندادند و به اجبار در حیاط نماز گزاردیم و بی هیچ اتلاف وقتی از سامرا به سمت کاظمین راهی شدیم

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 12:25 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak